اول تو به یاد آیی
یک
روایت عکاس مجلهی تایم از روزهای انقلاب، که همشهری داستان با عنوان "غسل تعمید آتش" در شماره بهمن منتشر کرده خواندن دارد. اینجا یک قسمتی ازش را آوردهاند اما کامل نیست، مخصوصا آن قسمت رفتنش به مدرسه رفاه و از نزدیک از امام عکس گرفتنش را ندارد. حس و حال این عکاس هم مثل خیلیهای دیگری ست که امام را از نزدیک دیدهاند. من همیشه با شوق و حسرت واکنش آدمها و توصیفشان از ملاقات با امام را دنبال میکنم و هربار دلم میخواهد جای آنها بودم. حتی چندبار خواب دیدهام امام زنده است و یکجایی برای خودش دارد زندگی میکند و ما رفتهایم دیدنش و چقدر هم چسبیده همین حتی خوابها.
دو
مرد را در جوانی کشتهاند، یعنی درست 5 سال بعد از این که با درجه اجتهاد از نجف برمیگردد به شهر خودش، لقبش "مجتهد کمره" است و مهر و امضایش پای سندهای مهم شرعی و اقتصادی آن منطقه هست. هرچند انقلاب مشروطه سه چهار سال بعد از کشته شدن او اتفاق میافتد اما او شاگرد میرزای شیرازی و دیگر علمای سرشناس روزگار خودش بوده و با فعالیتهای سیاسی و اجتماعی غریبه نیست، با این حال شغل اصلیاش کشاورزی است و مردم بسیار دیدهاند که روی زمینهایش بیل میزند، امام جماعتی شهر را قبول نمیکند و وجوهات نمیگیرد، قسمتی از خانهاش تبدیل به پاتوقی برای تدریس علوم دینی شده که امروز حوزه علمیه است، شجاع است و جسور و بیپروا و با عزت نفس بسیار، آنقدر که آدمهایی که برایش روی زمین کارگری میکنند هم حتی، خلق و خویش را گرفتهاند و توهین به خودشان را برنمیتابند، به قول یکی از همینها: "رعیت آقا، آقا منش است." با خانها در میافتد و برای ایستادن جلوی ظلم و ستمشان با بیرون از این شهر کوچک ارتباط و مکاتبه دارد، سفر زیاد میرود، اسب سوار و تیرانداز ماهری است و مردم به شجاعت و تقوایش چشم امید دارند، خانهاش پناهگاه بیپناهها است و دست و بالاش برای کمک مادی و معنوی به دیگران باز است، به هر مسافری که برای سفر کربلا ازین شهر میگذرد نشانی دادهاند که در این خانه به روی هر مهمان و مسافری باز است.
همسرش دختر یکی از علمای مشهور منطقه است و بچههایش را از همان ابتدا به تحصیل علم و دین راهی کرده است، به حلال و حرام بسیار سختگیر و معتقد است، به زنی که قرار است به فرزند آخرش شیر بدهد پیغام میرساند که از غذای هیچ سفرهای در این مدت غذا نخورد و در عوض هر وعده، طبق بزرگی از خوردنی و آشامیدنی در خانه زن میفرستد. با علما و بزرگان شهرهای دیگر در ارتباط است، خیلیها خاطرش را میخواهند اما توی بلبشوی آن روزهای تاریخ بعضیها هم هستند که نمیخواهند سر به تنش باشد،هنوز آغاز راه شکوفایی علمیاش است که در راه یکی از سفرهای تظلمخواهانه اش به قلبش تیر میزنند، شب قبل از سفر بهاش میرسانند که فردا قرار است اتفاقی بیفتد و نرو، اما میگوید" هیچ غلطی نمی توانند کنند". البته طرف هم آشنا بوده و دوستانه میآید جلو و مقداری نبات تعارف میکند و بعد میزند، که او هم وقتی گلوله از قرآن جیبیاش گذشته و به قلبش میرسد میگوید: نامردی کردید.. روزنامه ادب در ۱۳۲۳هجری در مقالهای با نام "روح تدین و جوهر تمدن"به قلم مجدالاسلام کرمانی،جریان شهادت او و ماجرای پرماجرای قصاص قاتلش را منتشر میکند و در تهران و اراک و بعضی شهرهای دیگر مجالسی برایش گرفته میشود و پسر کوچکش چهارماهه است..
نوشتن قصه زندگی این مرد نباید کار سختی باشد، حتی آدم ناشیای مثل من هم باید بتواند قلمش را دست بگیرد و با خواندن همان چند کتاب و مقاله موجود، دست کم چند پرده از زندگی کوتاهش را به تصویر بکشد. اما وقتی او پدر روح الله خمینی باشد، دیگر نوشتن ساده نیست. بزرگی روح و ابعاد شخصیتی امام آنقدر برایم عظیم است که هیچوقت نتوانستم درباره او یا چیزی که به او ارتباط داشته باشد راحت حرف بزنم. هر چه هم که میگذرد،هرقدر که خاطرات برادر بزرگش را خواندم و درش ریز شدم، هرقدر که سعی کردم لای اسناد و مدارک و پژوهشهای انجام شده از کودکی و نوجوانیاش حرفهای جدیدی پیدا کنم درمانده تر شدم، فرق او را با بقیه بیاغراق بیشتر فهمیدم و لمس کردم، فرق حرف زدنش، زاویه دیدش، افق نگاهش، زکاوتش و خیلی چیزهای دیگر... این مرد، توی باور من یک جایی ایستاده، با قد و قامتی ایستاده که به قول شریعتی تا میخواهم سربالا کنم و تماشایش کنم، کلاه از سرم میافتد.
سه
روحش پر از عطر سوسن و یاسمن...
سلام خواهشمندم لینک سایت ما را با عنوان "شارژ ایرانسل" و به آدرس www.4jer.ir در وبلاگ خود قرار دهید. با تشکر
دلم رفت...
یه مدت خیلی دلم هوای بیت آقا رو کرده بود. ولی خب نمیشد که برم. یه شب خواب دیدم آقا رو. بهم گفت بیا آقا جون.. و بعد من رو محکم بغل کرد.. حلاوتی داشت که هر وقت بهش فکر میکنم اشک توی چشمهام جمع میشه..
مانند همیشه زیبا نگاشته بودید. ... و راهش پر رهرو. [گل]